چیمن جوانرودی

دل فریاد می‌زند،
چون پرنده‌ای در قفسِ دلتنگی،
و اسارت،
و غربتی بی‌انتها.
پنجره‌ها کورند،
و هیچ نگاهی
رَدِّ اشک‌هایش را نمی‌گیرد.
دست‌هایش را
به دیوار سکوت می‌کوبد،
تا شاید…!؟
و اما !!!
بی‌پاسخ،
بی‌نشان.!

و زمان
چون ماری سرد،
بر تن‌ها می‌خزد،
و خاطرات،
خنجری‌اند
در خواب شبانه.
آه ای آزادی،
کجای این جهان
سهم پرنده‌ای‌ست
که آوازش را
از یاد برده‌اند؟
دل فریاد می‌زند،
اما گوش‌ها،
در حصار سنگ،
خاموش  مانده اند