شعری از رفيق چیمن جوانرودی….

و من،
در تاریکی…
با گیسوانی گرهخورده در بادِ شبهای بیپناهیام،
با دستانی که بوی خاک میدهند؛
نه از کاشتِ گل،
که از دفنِ آرزوهایم.
و تو—
زندگی را به دار کشیدی
در سحرگاهِ امید،
با لبخندی که دروغ بود،
و آغوشی که خنجر داشت.
در پوستِ میش،
با چشمهایی مهآلود از خون،
قدم زدی
میانِ باغچهای
که گلهایش را
یکبهیک
به نامِ دین،
سربریدی.
تو را چه به آرامش؟
وقتی آسایشات را
بر لرزیدنِ استخوانهای من ساختی…
وقتی خندهام را
در اتاقهای بیپنجره
خفه کردی…
لباسِ فخرت را
از اشکهای ما دوختی،
با نخِ سکوت.
و با اینهمه—
هنوز،
در رگهای شبنم،
خاطرهای از گل
باقیست.
و من،
در تاریکی،
راهِ نور را
آموختهام
ژن. ژیان. ئازادی